شايد نوازش نسيم
باران نم نم مي باريد و از پشت پنجره كوچه را مي ديدم در انتهاي اين كوچه خاكي غروب زيباي آفتاب بود و بوي نم خاك به مشام مي رسيد .احساس كردم قلبم كشيده ميشود
صداي خشن رعد و برقي مرا از پنجره دور كرد .روي صندلي چرخ دار خودم نشستم و به آن پنجره خيره شدم .صداي در اتاقم مرا به خود آورد
- بفرماييد
- سلام خسته نباشيد
- سلام سلامت باشين
- خانم دكتر.جواب آزمايش را آوردم نشان بدم
- بله ،خواهش ميكنم
بعد مدت كوتاهي گفتم:خب...خوبه عاليه!تبريك ميگم مشكلي نيست فقط ورزش وتغذيه مناسب هرگز نشه فراموش!
- واقعا!ممنون.مرسي
- خواهش ميكنم
- با اجازه
دوباره در بسته شد.احساس سوزش شديدي در قلبم كردم باز به سمت پنجره نگاه ميكردم كه باز هم صداي در بود كه مرا به خودش آورد.در همون حالت گفتم بفرماييد
- سلام
- سلام بفرمايين
- خوب هستين؟خسته نباشين!
- چرخي زدم و برگشتم واي خداي من!مرتضي بود.شوكه شدم در همون حال گفتم ممنون.سلامت باشين بفرماييد.
- راستش يكم احساس درد توي ناحيه قفسه سينه دارم كه با سوزش شديدي همراه هست.
- براتون آزمايشي مينويسم نتيجه را برام بيارين
- بله حتما
- دفترچه را گرفتم و خود نويس را برداشتم تا آزمايشي را براش بنويسم يك لحظه به فكر فرو رفتم.اما زود به خودم اومدم و براش ازمايشي نوشتم
- - خانم دكتر...
- بله؟
- هيچي...
نوشتم و دفترچه را بهش دادم از اتاق خارج شد و من گوشي را برداشتم و گفتم ديگه كسي را راه نديد
قلبم هنوز سوزش داشت.سرم را روي ميز گذاشتم و گفتم ياد دوران گذشته،دوران دبيرستان بخير....
مثل هميشه سر كوچه از مريم خداحافظي كردم و به خانه رسيدم كيفم را گشتم اما كليدم نبود.زنگ در را به صدا در آوردم
امير در را باز كرد و گفتم به سلام آقاي داداش.!
-سلام آبجي ما!
-چطوري؟
اون موهارا نذاري تو يه وقت!
- اي برادر گرامي!كو مو؟!
- .....
- اه ول كن
- با من كل كل نكن خير سرمون برادر بزرگيما
- چشم برادر بزرگ
به وسط حياط رسيدم باز صداي مامان پير بلند شده بود كنار حوض بود و ميخواست براي نماز ظهر وضو بگيرد.رفتم پشت سرش و يكدفعه داد زدم :به..سلام پير ماما..چطوري؟
در حالي كه عصايش را بلند ميكرد گفت:پير ماما و...
-چشم بابا...مامان پير...!
دختر تو كي ميخواي مثل همه رفتار كني؟اخه تو چرا....؟
- پير ماما من كه همه نيستم....
بعد رفتم و مثل هميشه كيفم و انداختم توي راهرو و يواش رفتم آشپزخانه .
مامان داشت آش را هم ميزد .نمكدان را برداشتم و رفتم بالا سر غذا داشتم نمكدون را خالي ميكردم كه مامان با ملاقه زد رو دستم .بچه چيكار ميكني؟!
- سلام بر مامان گل خودم!
- تو نميتوني يك بار درست سلام كني؟!
- نه...نه...
رفتم توي اتاقم و لباسم را عوض كردم و روي تخت انداختم و نشستم
صداي در خونه بلند شد.
"امير...امير...پاشو مگه نميشنوي؟زنگ ميزنند "اين صداي مامان بود
امير:مامان به مهسا بگو.
از توي اتاقم داد زدم اگه دوستاي شما بودن چي بگم؟الان ميرم
- لازم نكرده خودم ميرم
- هه هه ديدي رفتي
- دختره ي....صبركن الان كه ميام
امير رفت و در را باز كرد
- سلام آقا امير
- سلام مريم خانم خوبين؟
- ممنون.مهسا هست؟
- آره بيا تو
- نه.مرسي.بگين بياد دير شد
نظرات شما عزیزان:
مهندس 
ساعت10:47---19 خرداد 1392
w w w.mohandes91.lox blog.comسلام وبلاگ خوبي وشاعرانه اي داريدبه وبلاگ من يه سر بزن